علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اندر احوالات ماهِ سی و چهارم!

این روزها بدجور تقلیدگرِ بی چون و چرای الفاظی هستیم که توسط اطرافیان بیان می شود و حالا دیگر هیچ کس را یارای آن نیست که حرفی بزند که خدای نکرده از فیلتر رد نشده باشد زیرا در غیر این صورت آن عبارت بلافاصله توسط اینجانب تکرار می شود ... چندی پیش وقتی مادرمان در حال تعریف نمودنِ ماجرایی برای بابایمان عبارت " ناشی" را بین حرف شان آوردند ما نیز بلافاصله آن را به دفعات تکرار نمودیم و حالا دیگر همه بر دهانِ خود فیلتر زده اند این روزها و در پی گشایش زبانمان علاقۀ وافری به سخنوری داریم... روزی هزاران بار به مادرمان نزدیک می شویم و ندا می دهیم:"مامانی!" و مادرمان:"جان" و ما با صدایی بلند تر از صدای مادرمان :...
29 خرداد 1393

متناقض نما!

هر چیزی هر چقدر هم که دوست داشتنی باشد ولی مسلماً تکرارش حوصلۀ آدم را سر می برد... و تغییر لازم است موتور نیز از همان مقوله هایی است که با تمامِ احترامی که برایش قائلیم باید بگوییم گاهی حوصله مان را بدجور سر می برد و ما را ملزم به انجام تغییراتی اساسی می نماید و ما ناچاریم برای سرگرم نمودنِ خود تغییراتی در شیوۀ استفاده از آن اعمال نماییم: یا وارونه از آن سواری بگیریم و یا پس از کلّه- پا نمودنِ آن با چرخاندنِ چرخش بی حوصله گی و تکرار را چاره کنیم... ولی باز هم دوستش می داریم حتی اگر پایمان را داغ کند! و آن را در ردۀ اولین اسباب بازی های موردِ علاقه مان قرار می دهیم... نقش های پلیسی و آتش نشانیِ ما+ موتورمان+ عشقولان...
27 خرداد 1393

هاپو آینا خورد!

زمان: سه بامداد مکان: اتاق خوابمان حدود نیم ساعتی می شود که از این شانه به آن شانه می شویم  و کسی ما را در نمی یابد! خواب به طور کلی از چشمانمان دزدیده شده است... همه جا تاریک است و ما برای جلب توجه شروع به صحبت می کنیم تا هوشیاری کاملِ خود را به اطرافیان نشان داده، ایشان را از خواب غفلت بیدار نماییم ولی کو انسانی هوشیار؟ مادرمان مطابق معمول خوابی سبک دارند و صدای ما را می شنوند ولی به روی خود نمی آورند تا مگر دوباره پلک بر چشم مان سنگینی کرده و ما را به خواب بسپارد آخر می دانی این شگرد مادرمان است که همیشه وقتی کنارِ ما خوابیده اند خود را به خواب می زنند تا ما پس از بیدار شدن و مشاهدۀ آرامش حاکم دیگر بار پلک خود را ب...
25 خرداد 1393
1367 12 14 ادامه مطلب

فکاهی سه: چهارپا!

داستان از زمانی آغاز شد که مادرمان در مسیرِ بازگشت از مهد برایمان نان خامه ای خریدند و در مقابلِ چشمانِ دقیق و ریز بینِ اینجانب آن را داخل یخچال جاسازی نمودند و ما برای دسترسی به نان خامه ای های مورد علاقه مان، چاره ای ندیدیم جز این که خلاقیت هایمان را بروز دهیم در همین راستا و چنان چه در پست های قبل دیده ای از سبد پیک نیک به عنوان ابزاری برای دسترسی به نانِ خامه ای موجود در یخچال  استفاده نمودیم! آخر ما عاشق نانِ خامه ای هستیم و آن را به فراموشی نتوانیم سپُرد ...و این گونه شد که بر این ابزار کاربردی نامِ مقدس "چهارپا" نهادیم!   چهارپایه از همان کلماتِ کلیدی ست که نقش عمده ای در رسیدنِ ما به آرزوهایمان ...
24 خرداد 1393

عروسک داغ دیده!

روزگاری بود که ما در عالم جنینی به سر می بردیم و مادرمان برای کودکِ ندیده، عروسک می خریدند! مادرجانمان نیز عروسک می خریدند و البته بابا و دایی محسن مان و حتی جاری های مادرمان ( ) جمیعاً دست به کار شده و آاااااااااای عروسک می خریدند! وقتی پا به این دنیا گذاشتیم کمدِ اسباب بازی خود را بسی شلوغ یافته و بر ریشِ مادرمان و سایرِ عروسک خَر ها خندیدیم که " فکر کردید! مگه هر کدوم از این عروسک ها می تونه چند دقیقه من و سرگرم کنه؟! " و "شما با این کار فقط زحمت خودتون و زیاد کردید و باید این همه عروسک و بالا و پایین کنید و فضای زیادی از منزل رو به اونا اختصاص بدید " بعد ها متوجه شدیم که چه پُر بیراه می گوییم و هر عروسک را...
23 خرداد 1393

اُتوررررر!

اُتور با به عبارتی موتور، ولی با غلظتی فراوان در ادای حرف "ر" یکی از دوست داشتنی ترین وسایلی ست که ما را سرگرم می کند...مخصوصاً اگر موتور متعلق به عمو مسعودمان باشد و راننده نیز ایشان باشند... سوار شدن بر موتور عمو مسعود فواید فراوانی دارد زیرا همراه شدن با عمو مسعود و ابراز علاقه به ایشان از سوی ما همیشه منجر به خرید آب نبات چوبی هایی عظیم می شود که ما را یارای خوردنِ آن حتی در طولِ چند روز هم نمی باشد هر بار به ولایت سفر می کنیم از موتور سواری در جوارِ عمو مسعود بی بهره نیستیم... ولی این بار موتور چنان داغی بر پایمان نهاد که تصور نمی کنیم دیگر بار به آن نزدیک شویم البته خوب که فکر می کنیم می بینیم خیرگیِ ما بیش از آن است...
21 خرداد 1393

در ولایت!

سه شنبۀ گذشته ساعت یک بعد از ظهر عازم ولایت شدیم... بعد از طوفان سهمگین شب قبل ( ) هوا خیلی خنک بود و خدای را سپاس تا رسیدن به مقصد فقط نیم ساعت را زیر آفتاب طی طریق نمودیم ساعت یازده شب به ولایت رسیدیم و رفتیم به دیدارِ مادرجانمان همان شب قرار بود پدربزرگ  و مادربزرگ مان (خانوادۀ بابایمان) ساعت چهار صبح به فرودگاهِ مشهد وارد شوند و از آن جا که ما دیر وقت به ولایت رسیده بودیم موفق نشدیم به مشهد برویم و به وقت ورودشان در فرودگاه حاضر باشیم نگران نباش عدم حضورمان در فرودگاه چیزی از حجم سوغاتی هایمان کم نمی کرد   و ما همان را دریافت کردیم که رفتگانِ به فرودگاه دریافت کردند آخر همگان از خلوصِ نیت ما در نرفتن به فرود...
19 خرداد 1393

اِذَا الشمسُ کُورّت!

لحظاتی پیش در حالی که ما با آرامش در کنارِ مادرمان نشسته بودیم صداهای مهیبی به گوشمان می رسید و سپس هوا پر از گرد و غبار شد و با قطع برقِ منزلمان ما تازه متوجه شدیم که آسمان در نارنجی محض فرو رفته است و ترسی وحشتناک بر ما چیره شد این اولین بار بود که ما و مادرمان وضعیتی به این صورت را تجربه نموده بودیم و چه خوب که دایی محسن و بابایمان تازه از سرِ کار آمده بودند و الّا ما را نگرانی سلامت آن دو نفر و ترسِ ناشی از سر و صدای حاکم و تاریکی محض بسی بیش تر، عذاب می داد... یک آن تصور کردیم قیامت شده است... و در آن هنگام با خود اندیشیدیم که چه کرده ایم و چه نکرده ایم و چه کارهای ناتمامِ زیادی باقی مانده است! و چه لحظاتی که از دست رفته ا...
12 خرداد 1393

دریاچۀ شهدای خلیج فارس

چهارشنبه شب بعد از آن وداع جانسوز با آوینا جانمان در بوستان ولایت ( پست همدلی ) به شدت به درد فراق مبتلا شده و در حین انجام هر کاری مرتب "آوینا.... آوینا..." ورد زبانمان بود به همین دلیل مادرمان در پیِ رعایت قانون احترام به حقوق کودکان ( ) پنج شنبه شب طی تماس با خاله مهدیه هماهنگ کردند تا ما را به آویناجانمان برسانند مدیونی اگر تصور کنی ما به اسباب بازی های آوینا خانم چشم داریم! نه هرگز، ما کودکی هستیم بی هیچ طمعی که فقط اندر طلب یک عدد هم بازی هستیم حدود ساعت دوازده ظهرِ روز جمعه به منزل خاله مهدیه وارد شدیم و مورد استقبال آوینا جان واقع شدیم و این است یکی از اولین برخوردهای موثر ما و آوینا جانمان: می دا...
12 خرداد 1393